DOCTYPE HTML PUBLIC "-//W3C//DTD HTML 4.0 Transitional//EN"> مكتب‌های ادبی -->

مكتب‌های ادبی

[ [ تماس با من ]


 



موسيقي متن فيلم سه رنگ



وبلاگ‌هاي ديگر من
كلاس قصه‌نويسان
ضرب‌المثل‌هاي كرموني

[]

 


[]


 

Monday, April 17, 2006

â?? سکولاريسم به زبان ساد

سکولاريسم يکي از مهم ترين پديده هاي جهان غرب است. نفوذ و توان فراگستر سکولاريسم، نه تنها غرب امروزين را از غرب قرون وسطا و دوران باستان متفاوت ساخته، بلکه آن را از ديگر حوزه هاي فرهنگي جهان نيز متمايز مي سازد. غرب امروزي عمدتاً به خاطر وقوع جريان سکولاريسم به موقعيت فعلي رسيده است؛ درنظر برخي، اين نکته دليلي است براي ستايش سکولاريسم و براي ديگران دليل ستيز با آن

آستين کلاين - ترجمه ي امير غلامي

اخبار روز: www.iran-chabar.de

سه شنبه ٨ فروردين ١٣٨۵ ‌ـ‌ ٢٨ مارس ٢٠٠۶

سکولاريسم يکي از مهم ترين پديده هاي جهان غرب است. نفوذ و توان فراگستر سکولاريسم، نه تنها غرب امروزين را از غرب قرون وسطا و دوران باستان متفاوت ساخته، بلکه آن را از ديگر حوزه هاي فرهنگي جهان نيز متمايز مي سازد. غرب امروزي عمدتاً به خاطر وقوع جريان سکولاريسم به موقعيت فعلي رسيده است؛ درنظر برخي، اين نکته دليلي است براي ستايش سکولاريسم و براي ديگران دليل ستيز با آن.

اما سکولاريسم چيست و از کجا آمده است؟ چرا ديدگاه سکولار در جامعه و فرهنگ غربي باليده و نه در ديگر جاهاي جهان؟ چه بسا داشتن درک روشن تري از تاريخ و سرشت سکولاريسم به مردم کمک کند تا نقش و تأثير آن را برجامعه ي امروزي بهتر دريابند. بدون داشتن فهم درستي از سکولاريسم، نه دفاع از آن ره به جايي مي برد و نه عناد با آن.


تعريف سکولاريسم: (ريشه هاي سکولاريسم در آثار جورج ياکوب هالي اوک)

به رغم اهميت سکولاريسم، بر سر معناي درست آن اتفاق نظر کافي وجود ندارد. بخشي از اين مسأله به اين خاطر است که مفهوم "سکولار" را مي توان به معاني گوناگوني به کار برد. معاني اي که گرچه با هم قرابت دارند، اما تفاوت هايشان آن قدر هست که فهم منظور مردم از سکولاريسم را دشوار سازند.

واژه ي سکولار در زبان لاتين به معناي "اين جهاني"، "دنيوي"، يا "گيتيانه"، و متضاد با "ديني" يا "روحاني" است. وقتي به عنوان يک آموزه (دکترين) از سکولاريسم سخن مي رود، معمولاً مقصود هر فلسفه ايست که اخلاق خود را بدون ارجاع به جزميات ديني بنا مي کند و در پي ترقي علوم و فنون بشري است.
واژه ي سکولاريسم در سال 1846 توسط جورج ياکوب هالي اوک ابداع شد. او سکولاريسم را براي توصيف " عقيده اي که صرفاً به پرسش ها و مسائلي مي پردازد که به محک تجربه ي زندگي اين جهاني آزمودني هستند" به کار برد (سکولاريسم انگليسي، ص.60). هالي اوک مصلحي سوسياليست بود که اعتقاد داشت دولت بايد در خدمت نيازهاي بالفعل و کنوني طبقه ي کارگر و مستمندان باشد، و نه نيازهاي حيات اخروي و ارواح آنان.
چنان که از نقل قول بالا مي توان فهميد، کاربرد اوليه ي واژه ي سکولاريسم، مخالفت صريح با دين را در بر نداشت؛ بلکه اشاره ي گذراي آن تنها به اين ايده بود که تمرکز دولت بايد بر حيات اين جهاني مردم باشد و نه دغدغه ي حيات اخروي آنان. مسلماً اين ايده با بسياري از نظام هاي باور ديني، از جمله مسيحيت دوران هالي اوک، سر سازش نداشت، اما ضرورتاً همه ي نظام هاي باور ديني را نيز نفي نمي کرد.
بعدها، هالي اوک واژه ي ابداعي خود را صريح تر توصيف کرد: سکولاريسم در پي ترقي فيزيکي، اخلاقي و فکري طبيعت بشر تا بالاترين حد ممکن است. اين ترقي وظيفه ي اصلي زندگاني است و شامل کمال عملي اخلاق طبيعي جداي از اتئيسم (بيخدايي) مي باشد. تئيسم (خداباوري) يا انجيل، براي ترقي بشر شيوه ها و رويه هاي مادي را بر مي گزيند، و اين توافقات مثبت را زمينه ي ايجاد يک وحدت مي شمارد. وحدتي که امکان مي دهد زندگاني را با عقل سامان دهيم و با خدمت تجليل کنيم.
مي بينيم که تأکيد همچنان بر منابع مادي و اين جهاني است و نه غير مادي، روحاني يا اخروي. با اين حال در اينجا هم نشاني از نفي دين توسط سکولاريسم نمي يابيم. مفهوم سکولاريسم ابتدا به عنوان فلسفه اي غيرديني مطرح شد که متمرکز بر نياز ها و مسائل زندگي اين جهاني انسان است، و نه نيازهاي و دغدغه هاي حيات محمتل جهان پس از مرگ. سکولاريسم به فلسفه ي ماترياليستي (ماده گرا) نيز اطلاق شده است، که هم ابزارهاي بهبود زندگاني انسان و هم سرشت جهان را را مادي مي داند.
امروزه، اغلب چنين فلسفه اي را اومانيسم (انسان گرايي) يا اومانيسم سکولار مي خوانند و سکولاريسم، دست کم در علوم انساني، معناي بسيار محدودتري يافته است. نخستين و چه بسا مهمترين معناي امروزي "سکولار" ، متضاد با "ديني" است. مطابق اين کاربرد، اموري را مي توان سکولار ناميد که در حيطه ي امور دنيوي، مدني، غيرديني زندگي انسان بگنجد. در معناي دوم واژه ي "سکولار"، اموري سکولار هستند که در تقابل با امور مقدس، منزه و تخطي ناپذير باشند. در اين کاربرد، چيزي را مي توان سکولار خواند که مورد پرستش يا تکريم و تقديس نبوده، بلکه قابل نقد، داوري و جايگزيني باشد.
ريشه ها ي ديني سکولاريسم:
(سکولاريسم به عنوان بالندگي آموزه و تجربه ي مسيحي)
از آنجا که مفهوم سکولار معمولاً در تقابل با دين مطرح مي شود، شايد خيلي ها ندانند که سکولاريسم ابتدا در زمينه اي ديني شکل گرفته است. اين مطلب همچنين ممکن است براي بسياري بنيادگرايان که بسط سکولاريسم در جهان مدرن را تقبيح مي کنند شگفت انگيز باشد.
در حقيقت مي توان ريشه هاي تمايز ميان حيطه هاي دنيوي و معنوي را در کتاب انجيل عهد جديد يافت. در اين کتاب يک موعظه اي عيسي نقل مي شود که مي گويد بايد امور سزار را به سزار، و امور خدا را به خدا واگذارد. بعدها، آگوستين که از بزرگ ترين الاهي‌دان هاي مسيحيت است تمايز فني تري ميان اين دو حيطه برقرار کرد. او ميان دو "شهر" تمايز نهاد: يکي شهر دنيا (civitas terrenae)، و ديگري شهر خدا (civitas dei).
اگرچه آگوستين اين مفاهيم را براي تبيين مقصود خدا از رشد تاريخي بشر به کار برد، اما ديگران از آنها براي مقاصد بنيادي تري استفاده کردند. برخي که در جستجوي راهي براي توجيه نظام پاپي بودند، گفتند که تشکيلات کليساي کاتوليک، تجلي شهر دنيا است، و در نتيجه، دولت هاي مدني بايد به نظام کليسايي وفادار باشند. برخي ديگر که در پي توجيه استقلال دولت هاي سکولار بودند مفاهيم آگوستيني شهر خدا و شهر دنيا را حاکي از اهميت نقش شهر دنيا دانستند. و عاقبت اين دفاع الاهياتي از قواي مدني خودنهاد (autonomous) بود که غلبه يافت.
در اروپاي قرون وسطا، معمولاً واژه ي لاتين saecularis براي توصيف "زمانه ي حاضر" به کار مي رفت، اما در عمل، به روحانيوني هم که سوگند رهبانيت ياد نکرده بودند سکولار گفته مي شد. اين روحانيون که به جاي اختيار کردن انزواي راهبانه، اشتغال "دنيوي" را برگزيده بودند سکولار ناميده مي شدند.
چون اين افراد "در دنيا" کار مي کردند، نمي توانستند استانداردهاي بالاي اخلاقيات و اعمال فردي را کسب کنند. همين گزينش، آنان را از خلوص مطلقي که از روحانيون انتظار مي رفت عاري مي ساخت. اما کساني که سوگند رهبانيت ياد مي کردند، قادر بودند آن استاندارهاي بالا را کسب کنند. به همين خاطر در نظام طبقه بندي کليسا غير معمول نبود که به اين روحانيونِ saecularis، قدري با نظر تخفيف نگريسته شود.
ملاحظه مي کنيم که حتي از قرون ابتدايي مسيحيت، تمايز ميان نظام ديني خالص و نظام ديني با خلوص کم، اجتماعي و اين‌جهاني، در تشکيلات کليسا وجود داشت. اين تمايز بعدها موجب تمايز هايي شد که الاهيون ميان ايمان و معرفت، و ميان الاهيات وحياني و الاهيات طبيعي نهادند. ايمان و وحي از ديرباز ملک مطلق آموزه و تعاليم کليسايي محسوب مي شدند، اما با گذر زمان، برخي الاهيون استدلال کردند که قلمرو جداگانه اي از معرفت هست که به عقل بشري تعلق دارد. به اين ترتيب آنان ايده ي الاهيات طبيعي را مطرح کردند. در الاهيات طبيعي، معرفت به خدا را نه تنها مي توان توسط وحي و ايمان حاصل کرد، بلکه خرد بشري نيز مي تواند با مشاهده و تأمل در طبيعت به اين معرفت الاهي دست يابد.
از قديم الايام، اعتقاد بر اين بود که اين دو قلمرو معرفت پيوستار واحدي را تشکيل مي دهند، اما اين وحدت ديري نپاييد. به تدريج برخي از الآهي دانان، که مهمترين آنان دنوس اسکوتوس و ويليام اوکامي بودند، استدلال کردند که کل ايمان مسيحي مبتني بر وحي است، و به اين ترتيب ضرورتاً آکنده از تناقضاتي است که براي عقل بشري مسئله ساز مي شوند.
در نتيجه، اين الاهي دانان اين موضع را اختيار کردند که عقل بشري و ايمان ديني در نهايت با هم سازگار نيستند. عقل بشري بايد در حيطه ي تجربي، به مشاهدات مادي بپردازد؛ اگرچه ممکن است عقل هم در کاوش هايش به همان نتايجي برسد که ايمان ديني و مطالعه ي وحي ماوراءطبيعي مي رسند، اما نمي توان آنها را در نظام پژوهشي واحدي متحد کرد. ايمان نمي تواند عقل را آگاه سازد و عقل هم نمي تواند زيربناي ايمان باشد.
گام نهايي به سوي سکولاريسم فراگستر اما، کار سکولار هاي ضدمسيحي نبود، بلکه کار مسيحيان مؤمن و معتقدي بود که از ويراني هاي ناشي از جنگ هاي مذهبي سرگشته شده بودند. جنگ هايي که بر سر اينکه عقيده ي درست ديني چيست درگرفته بود و در دوران اصلاحات مذهبي سراسر اروپا را درنورديده بود. در کشورهاي پروتستان، اين پديده ابتدا تلاشي بود براي ترجمه ي اصول اجتماع ديني براي گستره ي وسيع تري از اقشار اجتماع سياسي؛ اما اين تلاش به خاطر افتراق فزاينده ي ميان فرقه هاي مسيحي ناکام ماند.
در نتيجه، مردم به دنبال يافتن راهکاري براي پرهيز از جنگ هاي مدني برآمدند.نتيجه اين شد که توسل صريح و آشکار به آموزه هاي خاص مسيحي کاهش يابد و تنها جنبه هاي عام تر و عقلاني شده تر مسيحيت مورد استناد قرار گرفت. نزد ملت هاي کاتوليک، اين فرآيند قدري متفاوت بود، زيرا از پيروان کليسا انتظار مي رفت که به تبعيت جزمي خود از جزميت کاتوليک ادامه دهند. اما با اين وجود کاتوليک ها هم قدري طعم آزادي سياسي را چشيدند.
اين فرآيند به تدريج به حذف هرچه بيشتر کليسا از امور سياسي انجاميد. مردم فهميدند که مي توان قلمرويي براي اعمال و انديشه ها داشت که فارغ از اقتدار کليسايي باشد. اين رهيافت به جدايي باز هم بيشتر ميان کليسا و دولت منجر شد، به طوري که اين جدايي قلمرو دين و دولت از سرزمين هاي پروتستان نيز پيشي گرفت. نمونه ي برجسته ي اين جدايي تام و تمام قلمرو دين و دولت تصويب قانون لائيسيته ي فرانسه بود که در سال 1905 به تصويب رسيد.
تلاش براي جدا نمودن ايمان و عقل، به عنوان اقسام مختلفي از معرفت و نه جنبه هاي مختلف معرفتي واحد، به مذاق شيوخ کليسا خوش نيامد. از سوي ديگر، همان شيوخ به طور فزاينده اي از رشد انديشه هاي خردگرايانه در فلسفه و الاهيات ناخشنود شدند. آنان به جاي پذيرش اين جدايي، درصدد سرکوبي اين انديشه ها برآمدند. به اين اميد که تقدم ايمان را حفظ کنند. ايماني که در طي قرون متمادي شاخصه ي مسيحيت شده بود و پرسمان خردگرايانه را تحت سيطره ي خود داشت.
سکولاريسم به عنوان يک فلسفه
(سکولاريسم فقط غياب دين نيست.)
اگرچه درست است که مي توان سکولاريسم را غياب دين دانست، اما اغلب آن را يک نظام فلسفي نيز دانسته اند که داراي دلالت هاي شخصي، سياسي، فرهنگي و اجتماعي است. سکولاريسم به عنوان فلسفه را بايد قدري متفاوت از سکولاريسم به عنوان يک ايده دانست. اما سکولاريسم چه جور فلسفه اي است؟
فلسفه ي سکولاريسم را به شيوه هاي گوناگوني شرح داده اند، که البته همگي شباهت هاي مهمي با هم دارند. جورج ياکوب هالي اوک، مبدع واژه ي "سکولاريسم"، آن را به صريح ترين وجه در کتاب سکولاريسم انگليسي تعريف مي کند: سکولاريسم يک نظام وظايف مربوط به زندگاني اين جهاني است. نظامي که مبتني بر ملاحظات صرفاً انساني است، و عمدتاً کساني اين عقيده را اختيار مي کنند که الاهيات را نامعين، ناکافي، يا باورنکردني مي يابند. اصول اساسي آن بدين قرار است: بهبود زندگاني اين جهاني با ابزارهاي مادّي. اينکه علم معجزه ي حي و حاضر اين جهان است. اينکه نيکي کردن خوب است. چه خير ديگري [مربوطه به جهان ديگر] موجود باشد يا نه، نيکي کردن در جهان حاضر، و جستن اين نيکي، خير است.
رابرت گرين اينگرسول، سخنور و آزادانديش آمريکايي، چنين تعريفي از سکولاريسم مي دهد: سکولاريسم دين انسانيت است؛ به امور اين جهان مي پردازد؛ به هرچه که سعادت و رفاه را فراهم آورد علاقمند است؛ توجه ما را به سياره ي خاصي جلب مي کند که حيات بر آن پديدار گشته است؛ بدان معناست که هر فردي ارزشمند است؛ بيانيه ي استقلال فکري است؛ نيمکت را برتر از منبر مي شمارد، يعني آناني که رنج مي کشند بايد بهره برند و آنان که کيسه مي اندوزند بايد زنجير کشند. اعتراضي است عليه خودکامگي کليسايي، عليه رعيت يا بنده ي اشباح يا کاهنان بودن. اعتراضي است عليه تباه کردن اين زندگاني به پاي زندگي ديگري که هيچ از آن نمي دانيم. هدفش آن است که خدايان هواي کار خودشان را داشته باشند. تا ما براي خودمان و ديگران زندگي کنيم؛ براي اکنون و نه گذشته، براي اين جهان و نه جهان ديگر. مي کوشد ما را از خشونت و بدي، از جهل، فقر و مرض برهاند.
ويرژيليوس فِرم در کتابش با عنوان دائرة المعارف دين، در تعريف سکولاريسم چنين مي نويسد: ... گستره اي از نظام هاي اخلاق اجتماعي فايده گراست که در پي بهبود وضعيت انسان بدون ارجاع به دين و انحصاراً توسط خرد انساني، علم و سازمان اجتماعي هستند. سکولاريسم به صورت يک چشم انداز مثبت و وسيعاً پذيرفته شده درآمده که مقصود از آن اداره ي همه ي فعاليت ها و مؤسسات با هدف غير ديني و جهت خير و سعادت زندگي دنيوي است.
اخيراً، برنارد لوئيس مفهوم سکولاريسم را چنين شرح مي دهد: واژه ي "سکولاريسم نخستين بار در ميانه ي قرن نوزدهم در زبان انگليسي استعمال شده است، و اصولاً باري ايدئولوژيک داشته است. در کاربرد نخستين آن، بر آموزه اي دلالت مي کرد که مطابق آن اخلاقيات بايد متبني بر ملاحظات عقلاني معطوف به سعادت دنيوي انسان باشند، و ملاحظات مربوط به خدا و حيات اخروي را بايد کنار نهاد. بعداً، آن را به اين معناي عام تر به کار بردند که مؤسسات عمومي، به ويژه آموزش عمومي، بايد سکولار باشند و نه ديني. در قرن بيستم، اين واژه معناي وسيع تري يافت، که از معاني قديم و جديد واژه ي "سکولار" نشأت گرفته بود. به ويژه اغلب آن را همراه با "جدايي" [نهادهاي ديني و دولت] به کار مي برند، که تقريباً معادل با واژه ي فرانسوي laicisme است که در ديگر زبان ها هم وارد شده، اما هنوز در انگليسي استعمال نمي شود.
مطابق اين توصيف ها، سکولاريسم يک فلسفه ي ايجابي (مثبت) است که سراسر معطوف به خير زندگاني اينجهاني مي باشد. بهبود شرايط انساني را مسئله اي مادي مي داند، و نه روحاني، و بهترين راه حصول اين بهزيستي را تلاش انسان مي داند و نه تعبد خدايان يا موجودات ماوراءطبيعي.
بايد به خاطر داشت که در زماني که هالي اوک واژه ي سکولاريسم را ابداع کرد، تأمين نيازهاي مادي مردم اهميت شاياني داشت. اگرچه نيازهاي "مادّي" در تقابل با نيازهاي "معنوي" مطرح شد و لذا شامل اموري مانند آموزش و پرورش و پيشرفت افراد جامعه نيز بود، اما مقصود اصلي مصلحان پيشرويي مانند هالي اوک بيشتر تأمين نيازهايي مانند مسکن، خوراک و پوشاک مناسب بود.

سکولاريسم به عنوان يک جنبش سياسي و اجتماعي
(رسميت دادن به يک حيطه ي خودنهاد مستقل از دين)
اگرچه امروزه سکولاريسم معناي محدودتري يافته است، با اين حال، يک جنبه ي فلسفي خود را حفظ کرده است، به ويژه هنگامي که در حيطه ي سياسي و اجتماعي مطرح مي شود. در سراسر تاريخ سکولاريسم، اين مفهوم قوياً حاکي از ميل به تأسيس يک حيطه ي خودنهاد سياسي و اجتماعي بوده که ناتوراليست (طبيعت گرا) يا ماترياليست (ماده گرا) باشد. قلمرو اي که مافوق قلمرو دين باشد که تحت سيطره ي ماوراءطبيعت و ايمان است.
به طور سنتي، در کشورهاي مسيحي دولت را شرّ لازمي مي انگاشتند که براي برقراري نظم عمومي بدان نياز داريم. اصولاً دولت نهادي شمرده مي شد در خدمت حکام فاسدي است که مردم را از وظايف مهم خود نسبت به کليسا باز مي دارند. بر خلاف دولت، کليسا را نهاد مقدسي مي پنداشتند که دولت بايد تابع آن باشد. اگرچه دولت مي تواند مسئول حفظ نظم عمومي باشد، اما مسئوليت مهم تر بر عهده ي کليساست که مسئول ارواح مردم و حيات اخروي شان است.
در خلال قرون وسطا، که فيلسوفان و الاهيون شروع کردند به ردّ اين ديدگاه اوليه ي آگوستيني به سياست، کم کم نگرش نسبت به اين ديدگاه تغيير کرد. براي نمونه، توماس آکويناس استدلال کرد که دولت معتمد خداست زيرا کار دولت اين است که شرايط اجتماعي لازم را چنان فراهم کند که رستگاري اخروي مردم ميسر شود. پس از نظر آکويناس نيز دولت مادون کليسا محسوب مي شود، اما کارکرد دولت ديگر منفي شمرده نمي شود.
اما اين نگرش اصلاح شده هم با شکل گيري رنسانس در ايتاليا تغيير کرد. رنسانس انقلابي فکري و عملي پديد آورد که دامنه ي آن سراسر اروپا را فرا گرفت. از همان ابتداي عصر رنسانس، نويسندگاني مانند دانته معتقد بودند که حاکمان دنيوي حق و وظيفه دارند که فارغ از هرگونه نياز يا ميل به کليسا حکومت کنند. اين ديدگاه تا پايان قرون وسطا فراگير نشد، اما با گذشت زمان، اصول پايه اي فيلسوفان سياسي مانند ماکياولي در اروپا مورد پذيرش قرار گرفت.
اما گسست قطعي از گذشته، با نوشته هاي فيلسوفان سياسي حاصل نشد، بلکه پيامد اعمال مسيحيان متعصب بود. به طور سنتي اعتقاد بر اين بود که آموزه هاي صريح مسيحي بايد در قلب جامعه ي مدني باشند، اما همه ي اين اعتقادات در خلال جنگ هاي مذهبي زايل شد. جنگ هايي که در پي اصلاحات پروتستاني رخ داد. به خاطر اختلاف بر سر کيش درست مسيحي، مسيحيان شروع کردند به کشتار مسيحيان و دولت هاي مسيحي به جنگ ديگر دولت هاي مسيحي رفتند. اما به تدريج مردم دريافتند که بايد ميان مسيحيت از يک سو و دولت و فرهنگ از سوي ديگر نوعي جدايي ايجاد کنند. به اين ترتيب جامعه مي توانست نهادهاي پايه و اصولي براي سازمان اجتماعي ايجاد کند که همگان، فارغ از اعتقادات ديني شان، بر سر آنها توافق داشته باشند. برخي به آموزه ي حقوق طبيعي متوسل شدند که وام گرفته از فيلسوفان رواقي باستان بود؛ بعضي ديگر به ارائه ي تعبير هاي ديگري از مسيحيت، مثلاً دئيسم، پرداختند. اومانيسم رنسانس نيز با فراهم کردن دسترسي به متون و ايده هاي يونانيان و روميان باستان نقش مهمي در اين روند بازي کرد.
البته اين بدان معنا نيست که فيلسوفان و سياستمداران به ايجاد آن گونه جدايي دولت و کليسا کمک کردند که مورد نظر مردم امروزي است. چنين نظامي کاملاً براي مردمان قرن شانزدهم بيگانه بود، و بعيد است که اگر هم به آنها معرفي مي شد آن را تأييد مي کردند زيرا آنها همچنان معتقد بودند که مسيحيت لازم است تا اخلاق مردم را و تبعيت شان را از رهبران سياسي حفظ کند. آنان در پي گسستن از مسيحيت نبودند، بلکه فهميده بودند که مسيحيت مبناي کافي براي فرونشاندن درگيري هاي جاري ديني و سياسي نيست. زد و خورد هايي که طاعون اروپا شده بود. بنابراين آنان در پي ايجاد قلمرو جديدي براي انديشه و عمل بودند که در آن بتوان مسائل سياسي و اجتماعي را بدون ارجاع به اصول ديني يا حتي مراجع ديني حل و فصل کرد.
يک گام مهم در اين فرآيند طرح فلسفه ي حقوق طبيعي توسط انديشمنداني مانند هابز و گروتيوس بود. هوگو دو گروت، که گروتيوس نام هلندي اوست، با به چالش کشيدن فرهنگ شديداً ديني هلند آن زمان از جانش مايه گذاشت تا بگويد انسان ها حقيقتاً آزادند تا شرايط سياسي و اجتماعي خود را مطابق نيازشان تغيير دهند. يعني مردم حق دارند که خودشان قوانين خود را وضع کنند، مؤسسات سياسي خود را برقرار کنند، و تصميم بگيرند که چگونه امور سياسي و اجتماعي خود را سامان دهند. اين نيز بدان معناست که انسان ها حقيقتاً مي توانند نقشي در رستگاري خود داشته باشند- و اين جدي ترين چالشي بود که او پيش روي سخت کيشي ديني نهاد.
اين فلسفه ي حقوقي متکي بر اصل آزادي انسان بود و مفاهيم جهانشمول (يونيورسال) را به کار گرفت تا ايده هاي خاصي در مورد سرشت انسان و دولت مطرح کند. برخلاف ايده ي کليساي کاتوليک که مبتني بر ارزش هاي ماوراءطبيعي و نظارت مرکزي امپراتوري سياسي بود، ايده هاي جديد مبلغ استقلال، و دولت هاي ملي بود که مدعي حق خودگرداني و عدم تبعيت از هرگونه مرجعيت ديني بودند. هر دولتي آزاد بود که براي رسيدن به اهدافي که مهم مي شمرد، قوانين خود را وضع کند. هر دولتي، مستحق خودگرداني و تعيين سرنوشت خود فارغ از کنترل يا مداخله ي کليسا شمرده شد.
انتظار نمي رفت که دولت ها بر سر همه چيز اتفاق نظر داشته باشند، گرچه همگي مسيحي بودند. اما انتظار مي رفت که همه ي دولت ها در پي اهداف ملي خود باشند. اهدافي که رهبران شان مناسب مي يابند. با گذر زمان اين ديدگاه به نوعي نسبيت گرايي سياسي انجاميد که مطابق آن، تصميم گيري هاي سياسي بايد برمبناي زمينه ي محلي و لحاظ کردن تفاوت هاي فرهنگي، و نه بر پايه ي اصول جهانشمول انجام گيرد.
با اين حال، اين نسبيت گرايي سياسي کاملاً غلبه نيافت، بلکه به جاي جهانشمول گرايي (يونيورساليسم) مسيحي، صور سکولاري از آموزه هاي جهانشمول گراي سياسي و اجتماعي مطرح شدند. مطابق اين آموزه ها، تفاوت هاي فرهنگي در برابر شباهت ها و يگانگي نوع بشر بي اهميت محسوب مي شدند. همه ي انسان ها را برخلاف تفاوت هاي محلي شان، داراي نيازهاي و اميال پايه ي يکساني دانستند. درنتيجه، پذيرفتند که يک دسته اصول عام و جهانشمول اقتصادي، سياسي و/يا عدالت اجتماعي هست که بايد معيار داوري در مورد نظام هاي اقتصادي، سياسي، و اجتماعي خاص باشند.
جهانشمول گرايي مسيحي، که با پيدايش اصلاحات پروتستاني در عالم مسيحي زخمي کاري برداشته بود، سرانجام با چالش هايي که نسبيت گرايي و جهانشمول گرايي پيش رويش نهادند، از پا افتاد. جريان هايي که هردو سرشتي سکولار داشتد و دولت را نه مطيع کليسا مي خواستند و نه مأمور پاسداري از علائق و ارزش هاي ماوراءطبيعي. هر دو در پي رسميت بخشيدن به قلمرو خودنهادي براي معرفت، ارزش ها، و کنش ها بودند که در آن بتوان نيازهاي بشر را توسط مؤسسات بشري، و آزاد از قيد مرجعيت يا دخالت کليسا برآورد.

سکولاريسم و سکولاريزاسيون
(کنار گذاشتن دين از امور سياسي و اجتماعي)
اگرچه معاني سکولاريسم و سکولاريزاسيون ارتباط نزديکي با هم دارند، اما يکي نيستند. تفاوت آنها در پاسخي است که به پرسش از نقش دين در جامعه مي دهند. سکولاريسم مدعي قلمرواي براي معرفت، ارزش ها و کنش هاست که مستقل از مرجعيت دين باشد، اما ضرورتاً نقش دين را در امور سياسي و اجتماعي کنار نفي نمي کند. سکولاريزاسيون اما، فرآيند کنار گذاشتن دين از اين حيطه هاست.
در خلال فرآيند سکولاريزاسيون، مؤسسات - سازمان هاي اقتصادي، سياسي و اجتماعي ‌ـ‌ از سيطره ي دين خارج مي شود. پيش از سکولاريزاسيون، ممکن است اين سيطره مستقيم باشد، يعني اداره ي مؤسسات اجتماع در دست مراجع ديني باشد ‌ـ‌ مثلاً، هنگامي که کشيشان مسئول اداره ي تنها مدارس موجود بودند. يا اينکه سيطره ي دين غيرمستقيم باشد، يعني اصول ديني مبناي اداره ي امور باشند، مثلاً هنگامي که حقوق شهروندي افراد بر اساس معيار هاي ديني تعيين مي شود.
سيطره ي دين به هر شکلي که باشد، چه اين مؤسسات کاملاً از دست مراجع ديني خارج شوند و به رهبران سياسي سپرده شوند، و چه رقبايي برايشان ايجاد شود، استقلال يافتن اين مؤسسات مصداق فرآيند سکولاريزاسيون است. اين فرآيند به افراد امکان مي دهد که از مراجع ديني استقلال حاصل کنند ‌ـ‌ و ديگر نياز نداشته باشند که خارج از حيطه ي کليسا يا معبد تابع مرجعيت دين باشند.
يک پيامد عملي سکولاريزاسيون جدايي کليسا و دولت است ‌ـ‌ در حقيقت، اين پيامد چنان يادآور سکولاريزاسيون است که اغلب اين دو را يک پديده مي شمارند، و اغلب به جاي سکولاريزاسيون از "جدايي کليسا و دولت" سخن مي گويند. اما بايد در نظر داشت که سکولاريزاسيون فرآيندي است که در متن جامعه صورت مي گيرد، درحالي که جدايي نهاد دين و دولت تنها توصيف اتفاقي است که در عرصه ي سياسي رخ مي دهد.
جدا شدن نهاد دين و دولت در فرآيند سکولاريزاسيون بدين معناست که مؤسسات خاص سياسي ‌ـ‌ که به درجات مختلف تحت اداره ي دولت هستند ‌ـ‌ از سيطره ي مستقيم يا غيرمستقيم دين رها مي شوند. اين بدان معنا نيست که نهادهاي ديني ديگر نمي توانند در مورد مسائل عمومي و سياسي حرفي بزنند، بلکه بدين معناست که ديدگاه هاي اين نهادها ديگر نبايد بر جامعه تحميل شوند، و يا مبناي سياست عمومي قرار گيرند. در عمل، دولت بايد تا حد امکان نسبت به عقايد گوناگون و متفاوت ديني بي طرف بماند؛ نه مانع آنها شود نه مجري شان.
اگرچه فرآيند سکولاريزاسيون مي تواند آرام و مسالمت آميز پيش رود، اما در واقع اغلب چنين نشده است. تاريخ نشان داده است که مراجع ديني برخوردار از قدرت مادي، اين قدرت را بدون مقاومت تسليم دولت مدني نکرده اند. به ويژه هنگامي که اين مراجع رابطه ي تنگاتنگي با نيروهاي محافظه کار سياسي داشته اند، اين مقاومت سخت تر بوده است. در نتيجه، سکولاريزاسيون اغلب توأم با انقلاب هاي سياسي بوده است. در فرانسه کليسا و دولت پس از انقلابي خونين جدا شدند، در آمريکا اين جدايي مسالمت آميزتر بود، اما تنها پس از يک انقلاب و تشکيل يک دولت جديد ميسر شد.
البته، مقاصد سکولاريسم همواره بي طرفانه نبوده است. هيچ گاه لازم نبوده که سکولاريسم ضددين باشد، اما سکولاريسم اغلب حامي و مشوّق فرآيند سکولاريزاسيون بوده است. کسي سکولاريست مي شود که دست کم وجود يک قلمرو اضافه بر قلمرو دين را لازم بداند. اما محتمل تر آن است که چنين شخصي، دست کم در مسائل معين اجتماعي، معتقد به برتري حيطه ي سکولار نيز باشد.
بنابراين، تفاوت ميان سکولاريسم و سکولاريزاسيون اين است که سکولاريسم بيشتر يک موضع فلسفي در مورد بايستگي وضع امور است، اما سکولاريزاسيون تلاشي است براي اِعمال اين فلسفه ‌ـ‌ تلاشي که در صورت لزوم به زور هم متوسل مي شود. در جامعه ي سکولاريزه صداي نهادهاي ديني خاموش نمي شود. اين نهادها همچنان مي توانند علناً در مورد امور عمومي اظهار نظر کنند، اما مرجعيت و اقتدار آنها کاملاً به حيطه ي خصوصي محدود مي شود: کساني که رفتار خود را با ارزشهاي ديني همسو مي يابند، اين همسويي را آزادانه انتخاب مي کنند، بدون اينکه از سوي دولت مورد تشويق يا تنبيه قرار گيرند.

دين در يک جامعه ي سکولار
(دين چه نقش يا جايگاهي مي تواند داشته باشد؟)
حال که سکولاريسم مخالف حضور مراجع روحاني در حيطه ي عمومي است، چه نقشي براي دين در يک جامعه ي سکولار باقي مي ماند؟ آيا قرار است دين به تدريج تضعيف و از صحنه خارج شود؟ آيا دين به يک دسته سنت هاي غريب و بي اهميت در سنت فرهنگي فروکاسته مي شود؟ اين ها دغدغه هاي مخالفان سکولاريسم و سکولاريزاسيون است. اينان استدلال مي کنند که دين مهم تر از آن است که به اين ترتيب از گردونه خارج شود.
در اين جا توجه به يک نکته اهميت اساسي مي يابد. اغلب مي شنويم يا مي خوانيم که سکولار ها مي خواهند دين را به زندگي "خصوصي" منحصر و آن را از حيات "عمومي" بيرون کنند ‌ـ‌ که اين تصور را ايجاد مي کند که انگار سکولار ها نمي خواهند هيچ کس در ملاء عام از دين سخن بگويد. اگرچه ممکن است برخي سکولار ها چنين نظري داشته باشند، اما اين تعبير نتيجه ي اين نکته است که تمايز خصوصي/عمومي، بيش از يک معنا دارد.
در نظر سکولار ها، "خصوصي" بودن دين به همان معناي خصوصي بودن وضعيت حساب بانکي افراد نيست. در مورد "عمومي" هم، سکولارها آن را به معناي " مورد حفاظت يا استفاده ي مردم يا اجتماع قرار گرفتن" به کار مي برند. به اين ترتيب، تمايل به کنار گذاشتن دين از "حيات عمومي"، مستلزم حذف دين از انظار عمومي نيست، بلکه مستلزم حذف حمايت عمومي (بخوانيد: دولتي) از دين است. تمايل به خصوصي کردن دين، به معناي مخفي کردن آن نيست بلکه شخصي و اختياري نگه داشتن آن است.
پس مي بينيم که روند سکولاريزاسيون يا فلسفه ي سکولاريسم به هيچ وجه مستلزم مرگ دين نيست. سکولار ها در مورد دين و نقشي که فکر مي کنند دين بايد در جامعه داشته باشد ارزيابي هاي متفاوتي دارند. بسياري سرسختانه معتقد اند که شرّ دين بيشتر از خير آن است. اين گروه به زوال تدريجي دين اميد دارند. اما بسياري هم از حفظ نقش دين در حيات اجتماعي و اخلاقي مؤمنان خشنودند. حتي برخي سکولار ها حامي بنياد هاي خيريه ي ديني و تلاش هاي اجتماعي اين بنيادها براي کاهش فقر و رنج هستند.
اگر دين در يک جامعه ي سکولار تضعيف شود ‌ـ‌ سرنوشتي که کاملاً ممکن است ‌ـ‌ نبايد تقصير را مستقيماً به گردن سکولاريسم و سکولاريزاسيون نهاد. اينها تنها مي توانند مسبب شرايطي دانسته شوند که به بي علاقگي مردم به دين انجاميده است. در يک جامعه ي غير سکولار، مردم بخت اندکي براي چشم پوشي يا کنار گذاشتن دين دارند. چنين مردمي هر جا که مي روند، يا تحت تسلط مراجع ديني هستند يا تابع اصول ديني که مبناي کنترل زندگي مردم شده اند.
در يک جامعه ي سکولار اما، رهايي از تسلط دين و رهبران ديني ممکن است. هيچ کس مقيد نمي شود که تابع دين يا ارزش هاي ديني باشد، مگر اينکه خودش چنين چيزي را انتخاب کرده باشد. اگر عده ي زيادي از مردم تبعيت از ديني را انتخاب نکنند، تشکيلات ديني بر اثر کاهش درآمدها و عده ي اعضايشان تضعيف خواهند شد.
البته رهبران ديني کاملاً حق دارند از امکان وقوع اين وضع ناخشنود باشند، اما مخالفت شان با سکولار ها و سکولاريزاسيون حاوي دو خطاست. خطاي نخست اينکه، آنها مسئوليت چنين مخمصه اي را به دوش سکولار ها مي اندازند. آنها به جاي اينکه به سکولار ها حمله کنند که چرا به مردم اجازه ي ترک دين را داده اند، بايد به بررسي اين بپردازند که چرا مردم مي توانند از دين روي گردانند.
خطاي دوم اينکه، هر کوششي براي حمله به سکولاريسم اساساً حاکي از پذيرش اين مطلب است که متوليان دين تنها با اتکا به انتخاب فردي، خصوصي و اختياري مردم، قادر به جلب نظر و حمايت آنان نيستند. اين مطلب مي تواند کاملاً درست باشد، اما پذيرش آن براي دين مداران ويرانگر است - هرچند به نظر مي رسد که هنوز هم رهبران ديني دشمن سکولاريسم متوجه اين نکته نشده اند. آنها، به دلايلي، از فهم اين نکته باز مي مانند که ديني که با حمايت و/ يا اجبار عمومي به مردم تحميل شود فاقد ارزش است. اگر آنها واقعاً معتقد باشند که زور و اجبار تنها راه بقاي دين است، آنگاه پذيرفته اند که خود دين فاقد ارزش است ‌ـ‌ و اين مطلب نظر سکولارها را تأييد مي کند که براي رسيدن به خير عمومي، دين اصلاً ضرورتي ندارد.

منتقدان سکولاريسم
(چرا همه سکولاريسم را دوست ندارند؟)
لازم به گفتن نيست که همگان سکولاريسم را براي مطلوب نمي يابند. حتي امروزه نيز کساني هستند که نه تنها سکولاريسم و فرآيند سکولاريزاسيون را مفيد به حال جامعه نمي دانند، بلکه استدلال مي کنند که سکولاريسم منشاء همه ي بيماري هاي اجتماع است. به نظر آنان، ترک سکولاريسم و پذيرش يک مبناي ديني براي سياست و فرهنگ، به جامعه اي پايدارتر، اخلاقي تر، و نهايتاً نظم اجتماعي بهتري منجر مي شود. اما آيا منتقدان سکولاريسم درست مي گويند؟
يکي از رايج ترين نقدها به سکولاريسم به عنوان يک فلسفه، انتقاد از تأکيد آن بر زندگي اين جهاني به جاي حيات اخروي يا وضعيت روح بشر است. طبق اصول سکولارها، کنش ها و باور هاي ما بايد بيشتر و مهم تر از هرچيز بر اساس پيامدهاي حي و حاضر اين کنش ها براي زندگي خودمان و ديگر انسان ها باشد.
سکولارها لزوماً وجود زندگي فراسوي زندگي مادي را منکر نيستند، اما حيات اخروي را سزاوار هيچ موقعيت ممتاز و ملاحظات اختصاصي نيز نمي دانند. در حقيقت اين نکته را که اگر هم چنان حياتي در انتظار ما باشد، ما هيچ از آن نمي دانيم، دليل مهمي براي اين مي دانند که چندان نبايد دلمشغول آن بود. چون نمي توانيم بدانيم که اصلاً خدا، روح، بهشت، يا حيات اخروي وجود دارند يا نه، پس اينها نمي توانند انگيزه ي هيچ يک از کنش ها يا باورهاي بخردانه مان باشند.
البته اين ديدگاه کاملاً مخالف آموزه هاي اصلي بسياري از اديان جهان است. اديان نيز به بهبود زندگي انسان علاقمند هستند، اما اين علاقمندي با علاقه ي سکولار يا ماترياليستي بسيار متفاوت است. دغدغه ي اصلي اديان سرانجامِ روح شخص، کارما، يا جوهر غيرمادي ديگري است که فراتر از وجود مادي ما مي انگارند. بنابراين انگيزه هاي دنيوي و مادي را ناکافي و حتي نامناسب مي دانند زيرا به نظرشان اينها اهداف درستي براي زندگي نيستند.
چه منتقدان سکولاريسم در اين نکته بر حق باشند و چه بر خطا، اين نقد منصفانه اي بر سکولاريسم به عنوان يک فلسفه ي شخصي است. اما هنگامي که سکولاريسم را به عنوان يک فلسفه ي سياسي يا سکولاريزاسيون را به عنوان يک فرآيند سياسي و اجتماعي در نظر بگيريم، اين نقد ديگر منصفانه نيست. زيرا صرف اين احتمال که آموزه ي يک دين درست باشد، سيطره ي سياسي يا اجتماعي اصول آن دين بر همه ي شهروندان را توجيه نمي کند.
ممکن است مردم تصميم بگيرند که در زندگي شخصي شان سکولار نباشند، و حتي ممکن است اين انتخاب درستي باشد. اما خودشان بايد اين رويه را انتخاب کنند و نه کساني ديگر برايشان چنين تصميمي بگيرند. سکولاريسم به عنوان يک فلسفه ي شخصي منکر دخالت هر گونه موجودات يا ارزش هاي ماوراءطبيعي در زندگي شخصي است، اما سکولاريسم به عنوان يک فلسفه ي سياسي و اجتماعي منکر دخالت دادن هرگونه موجود يا ارزش ماوراءطبيعي در قلمرو حيات اجتماعي است .
يک نقد ديگر به سکولاريسم، که رابطه ي خيلي نزديکي با انتقاد قبلي دارد، اين است که سکولاريسم نمي تواند مبناي محکمي براي اخلاقيات فراهم کند. به گفته ي منتقداني که اين ايراد را پيش مي کشند، اخلاقيات نيازمند وجود اصول يا ارزش هايي ماوراءطبيعي، ابدي، و مطلق است و فلسفه هاي ماترياليستي يا اينجهاني نمي توانند چنين اصولي را فراهم کنند. هنگامي که نظام هاي سياسي و اجتماعي از چنين اصول و ارزش هايي رويگردان شوند، در قلمرو اخلاق نيز حرفي براي گفتن ندارند ‌ـ‌ و چنين نظام اجتماعي فاقد اخلاقي به هرج و مرج، فساد، و نابودي مي انجامد.
مشکل اصلي اين ايراد آن است که فرضيات بسياري مي کند که نمي تواند درستي شان را نشان دهد. اگر خدا وجود داشته باشد، اگر ارزش هاي ماوراءطبيعي وجود داشته باشد، اگر اين ارزش ها براي اخلاقيات ضروري باشند، و اگر فلسفه هاي ماترياليستي نتوانند مبنايي براي اخلاقيات فراهم کنند ‌ـ‌ و بسياري فرض هاي ديگر که درستي شان همين قدر جاي سئوال دارد، آنگاه اين ايراد مي تواند درست باشد. متأسفانه، هر کدام از اين فرض ها به راحتي ممکن است غلط از آب درآيند. و دلايلي قوي داريم که بگوييم بسياري از اين فرض ها حقيقتاً غلط هستند. تنها چيزي که براي ردّ اين ايراد لازم است، اين است که يکي از فرض هايش غلط باشند، و از آنجا که بسياري از آنها مشکوک هستند، خود ايراد هم در بهترين حالت مشکوک است.
يک مشکل ديگر اين ايراد اين است که حتي اگر بپذيريم که همه ي فرضيات آن به معناي عام درست هستند، چگونه مي توانيم بپذيريم که به معناي خاص هم درست باشند؟ به بيان ساده، ما نمي توانيم وجود خدايي عام و ارزش هاي ماوراءطبيعي عامي را بپذيريم، بلکه بايد وجود خدايي خاص، ارزش هايي خاص و نظام اخلاقي خاصي را بپذيريم. اما کدام نظام را بايد پذيرفت و آن را به عنوان مبناي نظام اجتماعي و سياسي به کار بست، چنان که بر کساني هم که خدايي ديگر و اصول ديني ديگري دارند قابل اعمال باشد؟ اگر نتوان پاسخ درستي به اين پرسش داد، آنگاه براي يک جامعه ي آزاد و تکثر گرا، سکولاريسمي بي طرف ارجحيت مي يابد که هيچ نظام ديني خاصي را نپذيرد، بر صدر ننشاند و نکوشد تا آن را بر همگان تحميل کند.
سرانجام، ايراد بي مايه اي که مطرح مي شود اين است که فرآيند سکولاريزاسيون موجب مي شود که مردم از ريشه هاي ديني و فرهنگي خود بيگانه شوند. عموماً اين ايراد از جانب مسيحيان محافظه کار مطرح مي شود، اما مسمانان و يهوديان محافظه کار هم چنين ايرادي به سکولاريسم گرفته اند. به نظر اينان، در يک جامعه ي سکولار، زوال سيطره ي سنت ديني باعث مي شود که مردم هرچه کمتر مجال يابند تا سنت ديني و آموزه هايي را بيآموزند که مباني فرهنگ شان را تشکيل مي دهند.
اين استدلال جالب، اما بي ثمري است. درست است که آمريکايي هاي امروز بسيار کمتر از آمريکايي هاي قرن نوزدهم در مورد مسيحيت مي دانند، اما با اينکه اين واقعيت از منظر صرف تعليمي جاي تأسف دارد، اما نمي تواند يک استدلال سياسي يا اجتماعي محسوب شود. مردم از تاريخ يونان باستان يا دين، سياست، و فرهنگ رومي هم کمتر از گذشته مي دانند ‌ـ‌ فرهنگ هايي که بي شک نقش مهمي در شکل گيري کل فرهنگ غربي داشته اند. اين جهل اسف بار است، اما دليل نمي شود که ارزش هاي ديني يوناني يا رومي را وارد نظام سياسي يا نهادهاي فرهنگي مان کنيم. فقدان معلومات مردم از تاريخ مسيحيت و سنت هاي آن هم به همين دليل اسف بار است و نه بيشتر.
البته، رهبران محافظه کار ديني با اين پاسخ موافق نيستند. هدف آنان ارتقاي نظام ديني شان ، با جذب پيروان جديد و با تشويق پيروان فعلي به وفاداري بيشتر است. هنگامي که تسلط بر دولت و نيز سيطره بر فرهنگ عمومي را از دست بدهند، نيل به اين اهداف هرچه دشوار تر مي شود. هنگامي که قرار باشد به عنوان يک حريف برابر با ديگر اديان و فلسفه ها به هماوردي بپردازند، احتمال غلبه ي عام يافتن شان هرچه کمتر مي شود. طبيعتاً، آنها موافق چنين وضعي نيستند ‌ـ‌ اما، در جامعه ي سکولار ، در اين مورد کار چنداني از دست رهبران ديني بر نمي آيد. اگر عقايدشان طالب پيدا کند، اين تنها به خاطر جذابيت خود آن عقايد است. هنگامي که از دولت يا فرهنگ استمداد مي طلبند، در اصل پذيرفته اند که عقايدشان به تنهايي از پس جلب مخاطب برنمي آيند.
مسلماً هيچ خطايي در اين ادعا نيست که مردم نبايد سکولاريسم را به عنوان مبناي فلسفه ي شخصي شان، و مبناي پيشبرد زندگي شان بپذيرند ‌ـ‌ در بازار عقايد، حضور ديدگاه هاي گوناگون و رقيب غنيمتي است. اما تنها آن فلسفه هايي مي توانند به درستي و صادقانه طالب کنار نهادن سکولاريسم به عنوان ميدان عمومي رقابت اديان بر سر اعتقادات شهروندان باشند که در پي چيرگي بر جامعه و تعطيلي اين بازار هستند.

http://www.parskhabar.com/Frame1.php?K=2&T=2&A=1&C=2&M=r20060304secular


|
Comments: Post a Comment

بازگشت به قصه‌ی كرمان
template designed by Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com
?